|
بار
قباد آذر آيين
زانوهاي مرد زيرسنگيني تحمل ناپذير باري که بر پشت داشت تا شده بود . داشت نفس نفس مي زد عرق از هفت بندش مي ريخت ... به سختي سرش را برگرداند و گفت : دارم از پا ميافتم قربان اجازه مي دهيد بايستم و نفسي تازه کنم ؟ بار سنگين ، خودش را بيشتر به پشت مرد چسباند و گفت : حالا چه وقت نفس تازه کردن است احمق ؟ يک عمرخودت را پروار کردي ، حالا يک کم تحمل کن ، اين قدر هم خودت را خم نکن پاهام دارند رو زمين کشيده مي شوند . مي داني اگر گيرمان بياورند چه به روزمان مي آورند ؟ جان بکن بايد خودمان را به يک جهنم درهاي برسانيم احمق ! مرد انگشتان خسته بي جانش رابه روز درهم حلقه کرد و دستهايش را زير باسن بارش فشرد و آن را روي گرده اش بالاکشيد و نفس بريده گفت : - ديگر توان ندارم قربان ، چشمهايم جايي را نمي بينند . پاهام ازم فرمان نمي برند . مرامعاف کنيد قربان ... - معافت کنم !؟ که كجا بروي احمق ؟ کجا را داري که بروي ؟ صداشان را نمي شنوي . مستند ... دنيا به کامشان است . جان بکن احمق ! راه برو . مرگ دارد پشت سرمان مي آيد . جان بکن . احمق ! - همه رهايت کرده اند قربان ... آن ها که اين روزها را بو برده بودند . جان کثيف شان را برداشتند و زدند به چاک . حالا شما زورتان رسيده به من . ازگرده من پايين نمي آييد . سر و صداها نزديک و نزديکتر مي شد . مرد راهش را کج کرد و رفت به طرفي که سرو صداي بيشتري شنيده مي شد . بار سنگين گفت چه مي کني احمق ! داري يک راست مي روي تو بغلشان . مرد گفت : احمق کسي است که فکر مي کند ديگران احمقند . ايستاد و شانه از زير سنگيني مجسمه خالي کرد .
|
|